با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
The Lost Letter وینسنت بونینا Vincent Bonina مترجم هادی محمدزاده
در طول زندگى ام دنبال شانس هایى بوده ام که به بهتر شدن موقعیت هایم بیانجامد. اگر چه وضع زندگى ام بد نیست و عموما شادم، اما هرگز به حد کافی پیشرفتى نداشته ام. هرگز به اندازه کافى پول نداشته ام، هرگز به اندازه کافی اوقات فراغت نداشته ام و هرگز از امکانات مادی برخوردار نبوده ام. هدفها یم کوچک اند و بنابراین هر لحظه دنبال هدف های جدیدی هستم که البته آن ها نیز هدف های کوچکی هستند. به این ترتیب من در زندگی ام همواره دنبال چیز هایی بوده ام که نیاز های ضروری ام را برآورده کنند. این نیاز ها چیست دقیقا نمی دانم اما به هر حال در پی اشان هستم. احساسم این است که شانس هایی هست که عاقبت به من رو می آورد و اجازه می دهد که سر و سامان بگیرم و سود یک خوشحالی نهایی نصیبم می شود. اتفاقاتی را که می خواهم برایتان شرح دهم ممکن است غیر واقعی به نظر برسند، اما باید کسانی وجود داشته باشند که ما را باور کنند و با اشتیاق و ایمان صادقانه آنچه را اتفاق افتاده است بپذیرند. البته اتفاقاتی بسیار باور نکردنی که هر صبح که از خواب بیدار می شوم فکر می کنم واقعیت ندارند اما واقعیت دارند و واقعا اتفاق افتاده و جزیی از سرگذشت من شده اند.
تقریبا هر غروب که روی صندلی ام می نشینم, می توانم صدای ساکنان طبقه پایین را که در مورد ظواهر بی معنی زندگی اشان مشاجره می کنند بشنوم. امشب هم با شب های دیگر هیچ تفاوتی ندارد. خانم اولسن فراموش کرده است که برنامه مورد علاقه آقای اولسن را از تلویزیون روی نوار ویدئو ضبط کند و حالا دنیا برای آقای اولسن به پایان رسیده مگر آنکه بتواند آن نوار را ببیند. من معمولا سعی می کنم با بلند کردن صدای رادیو از حجم سر و صدای گوشخراش آن ها بکاهم، اما امشب مشاجره اشان بالا گرفته است و بنابراین تصمیم گرفته ام کمی قدم بزنم.
در طبقه سوم یک خانه قدیمی که تقریبا در اوایل این قرن ساخته شده زندگی می کنم. رواق ورودی بزرگ پیچ در پیچ و نمای سنگ برجستة آن حس احترام را نسبت به طراحان و سازندگان آن بر می انگیزد. زمانی این خانه بزرگ جز یی از املاک خاندان برجسته باربر ها بود که ثروتشان را از راه صنعت زغال سنگ به دست آورده بودند. وقتی سوخت به نفت وابسته شد صنعت زغال سنگ مرد اما تا مدت ها حکمرانی خاندان باربر ها به طول انجامید. این فکر غمگنانه ای است که وقتی آن ها کارشان را شروع کردند شاید این احساس را داشتند که صنعت زغال سنگ همواره رشد خواهد کرد. هرگز در طول میلیون ها سال کسی فکرش را نمی کرد که عناصر بی ثباتی چون نفت جای عناصر با ثباتی چون زغال سنگ را بگیرد اما اتفاقی که نباید بیفتد, رخ داد. می خواستم بدانم بر سر این خانواده ها چه آمد چگونه این همه دگرگونی رخ داد و حالا آن ها کجایند؟
همچنان که به سمت پایین پله های خانه قدیمی می رفتم و به طبقه اولسن نزدیک می شدم صدای اولسن بلند تر به گوش می رسید اما به ستون پلکان عمودی سالن ساختمان که نزدیک شدم قطع شد. در کریدور ساکت و متروک, نقاشی بزرگی از جاناتان باربر به دیوار آویزان بود. محتملا وقتی خانه نوسازی شده بود آن را در زیر زمین ساختمان یافته بودند و حتی هیچ کس نمی دانست مالک آن چه کسی بود. زیبا به نظر می رسید. طرح مطبوعی از یک مرد جوان که ملبس به لباس های زمان خودش تنها در محوطه منزل ایستاده بود.
وقتی در آستانه رواق ورودی که زیبا ترین طرح ها روی آن کار شده بود ایستادم تنها صدای ضعیف و مبهم آن همسایگان بی ملاحظه را می توانستم بشنوم. به سرم مى زند که همانطور پیاده به سمت مرکز شهر راه بیفتم. از تماشای کودکان خندان و اینکه وقتشان به خوشی می گذرد لذت می برم و فکر می کنم که آن ها صاحبان اصلی شهر هستند. وارد محوطه بازار که شدم می توانستم صدای همهمه شهر را بشنوم صدای بوق ماشین ها و فریاد بچه ها را. در گوشه ای از خیابان پلت ایستادم به افسر پلیسی چشم دوختم که مشغول گفتگو با گروهی از بچه ها بود. او قصد توبیخ آن ها را نداشت تنها آنجا ایستاده بود که با آن ها بگوید و بخندد. پلیس اینجا حقیقتا در شهر رفتار خوبی دارد آنها می دانند که درآمدشان از کجاست و به مردم شهر احترام می گذارند حتی از کارشان لذت می برند.
خیابان پلت اولین خیابان پررونقی است که در قسمت غربی شهر با آن مواجه می شوید کسب و کار و داد و ستد از این خیابان شروع می شود. می توانم بوی همبرگر ها و پیاز هایی را که در مغازه کباب پزی جانسون در حال سرخ شدن هستند استشمام کنم و ممکن است بروم آنجا و با گوشت های بریان و سیب زمینی های سرخ کردة نمکینِ کباب پزی جانسون، دلی از عزا در بیاورم اما اغلب این کار را نمی کنم و می دانم که اعتدال چیز بی ضرری است. کبا ب پزی جانسون، حدود سیزده سال پیش به این جا نقل مکان کرده بود و قبل از آن، این ساختمان کوچک محلی برای عملیات نامه رسانی به کارگرانی بود که در معادن زغال سنگ کار می کردند و این کارگران می توانستند از این محل نامه هایشان را هم پست کنند. این کلبه کوچکِ شبیه به عمارت که حالا با رنگ سفید روشن نقاشی شده و با رنگ آبی تیره زینت یافته بود صد ها سال قدمت داشت و علی رغم گذشت زمان بسیار، همچنان سراپا ایستاده بود. به آن طرف خیابان می روم و وارد کبا ب پزی می شوم داخل مغازه، همان جمعیت کوچک همیشگی به چشم می خورند که بیش ترشان را دانشجویان تشکیل می دهند. ماشین تحریر مخصوصی که در وسط مغازه قرار دارد قسمت نشستن مشتریان و قسمت پخت و پز را از هم جدا کرده است.
تا آخر مغازه پیش رفتم و روی یکی از صندلی های بلند چهارپایه بی پشتی نشستم. بانی, صاحب مغازه به سمتم آمد و بدون اینکه نگاهمان با هم تلاقی کند از من پرسید که چه میل دارم. دستور غذا را دادم و بدون معطلی شروع به ورانداز کردن دکوراسیون و تزئینات دیوار ها کردم. شخصی قبل از اینکه این مغازه به کباب پزی تبدیل شود تعدادی از تصاویر ساختمان قدیمی را پیش خود نگاه داشته بود و حالا آن تصاویر دورتادور به دیوار های کباب پزی نصب شده بودند. شباهت این ساختمان به یک ساختمان قدیمی باعث حیرت من بود. روی اولین تصویر, تاریخ 1923 مشخص بود و این ساختمان از آن زمان هیچ تغییری نکرده بود. کشیدن چند لایه رنگ و نصب تنها چند پنجرة جدید، تنها تغییرات عمده ای بود که در ساختمان ایجاد شده بود. به آهستگی بلند شدم و شروع به قدم زدن کرده و تا می توانستم به تصاویر دقت کردم. تصاویرى هم از رئیس اداره پست آنجا بود که مرا مطمئن می ساخت اینجا پستخانه بوده و نامه ها در این مکان به معادن مربوطه تحویل می شده است.
تصور مى کنم این اداره پست از اهمیت خاصى برخوردار بوده است زیرا خیلى از کارگران معدن مى باید براى ماه ها خانواده هایشان را ترک مى کردند و در معادن به سر می بردند. ناگهان توجه ام به نامه اى جلب شد که بر دیوارِ کنارِ در، قاب شده بود. شگفت زده شده بودم که چرا این نامه را هرگز تحویل نداده بودند. نامه به آدرسِ، فیلادلفیا، پنسیلوانیا خیابان سوم، پلاک 2134، خانم جوئن جیمیسون پست شده بود. روی آن این عبارات به چشم می خورد:
26 مارس 1931 جوئن گرامیم
این معادن بدون تو تنها هستند. فقط یک ماه, یک ماه و نَه بیش تر و شما عروس من خواهید بود. در میاتبرگ در 29 آوریل به دیدارم بیا. من به همان زنده ام و هر روز در انتظار لبخند روشن تو لحظه شماری می کنم. تا من و تو یکی نشویم زندگی برایم معنایی ندارد. باشد که باز یک دیگر را ببینیم. جاناتان
نامه از جاناتان باربر بود، یکى از باربر ها که خیلى قبلتر ها، در خانه اى که من طبقه سوم آن را اشغال کرده بودم زندگى مى کرد. بانى صاحب کبابى بشقاب غذا را روى همان میزى گذاشت که من قبلا نشسته بودم. غذاى من آماده شده بود . به سر جاى اولم برگشتم و دوباره سر همان میز نشستم. همچنان که مشغول صرف غذا بودم اصلا نمى توانستم شگفتیم را از اینکه این نامه تحویل داده نشده بود پنهان کنم. شاید هزینه ى پستش را نپرداخته بودند و شاید هم به علت نادرستى آدرس, برگشت خورده بود. کسى چه مى دانست اما اینکه خانم جیمسون هرگز آن را ندیده بود بسیار غم آور بود. پس بانى را صدا زدم چون فکر مى کردم او شاید جواب سؤال مرا بداند. خاطر نشان کرد که این نامه هنگام خریدارى این ساختمان در سى سال پیش، پیدا شده بود. بر این باور بود که نامه در شکافى میان دیواره ى چوبى طبقه اول که حالا با یک لایه مشمع فرشى پوشیده شده است، افتاده بود. پرسیدم چه کسى سعی مى کرد با خانم جیمسون تماس بگیرد؟ و او پاسخ داد که از این موضوع اطلاعی ندارد. نامه روی دیوار بوده وقتی او آنجا را خریده است.
پس از صرف غذا در حالى که بلند شدم تا کباب پزى را ترک کنم آخرین نگاه را به نامه ى روى دیوار انداختم و سپس به آهستگی و قدم زنان به سمت خانه رهسپار شدم.
نمی توانستم فکر نامه را از ذهنم بیرون کنم. کلمه به کلمه و حتى نام و آدرس روى آن در خاطرم مانده بود. خیلى به زحمت توانستم عصر آن روز بخوابم و نمى فهمیدم که چرا این نامه تا این حد مرا آشفته کرده است. هیچ دلیلى وجود نداشت که اینقدر مته به خشخاش بگذارم اما نوعى آشفتگى و پافشارىِ موثر در درون، مرا مجبور می کرد که سعی کنم بیشتر ته و توی قضیه را در بیاورم. سرانجام صبح شد و من بعدِ آن آشفتگیِ طولانیِ شبانه، تصمیم گرفتم این معما را که از شب قبل بر من نامکشوف مانده بود به گونه اى حل کنم. روز شنبه بود و تعطیل بودم و فارغ از کار، بنابراین قصد کردم به کتابخانه بروم و کمى در مورد جاناتان باربر تحقیق کنم. ساعت حدود 10 قبل از ظهر بود که به سمت شهر حرکت کردم. تا کتابخانه باز شود, مجبور بودم حدود یک ساعت وقت کشى کنم بنابراین سرى زدم به گورستانى که خاندان باربر ها در آنجا مدفون بودند. آنجا سنگ گور بزرگی دیدم که نام حدود شش تن از باربر ها روی آن حک شده بود و یکی از نام ها جاناتان بود. آنجا نوشته بود:
جاناتان ایمس باربر, متولد دهم آوریل 1910, مرگ بیست و هفتم مارس 1931
یعنى درست یک روز پس از نوشتن نامه به جوئن. این واقعه در سن بیست و یک سالگی برایش اتفاق افتاده بود و این بسیار باعث تأثر من شد.
پس از کسب این اطلاعات به کتابخانه برگشتم و تحقیقاتم را در مورد مرگ او شروع کردم. چندین روزنامه قدیمى مربوط به آن زمان که پر بودند از سرمقاله هایى راجع به تولد و مرگ را مورد بررسی قرار دادم تا اینکه به روزنامه اى رسیدم که تاریخ مرگ جاناتان را بر خود داشت. تیتر سرمقاله این بود:
فرزند زغال سنگ فروش سرمایه دار در حادثه حفارى تونل معدن کشته شد.
همچنان که به خواندن سرمقاله مشغول بودم، دریافتم که مقاله به جز اشاره به حادثه مرگ او چندان به ماجرا نپرداخته است اما از مقاله چنین متوجه شدم که این خاندان, بسیار مورد احترام و علاقه کارگران معدن بودند و جاناتان توسط پدرش به آنجا فرستاده شده بود که چگونگى کار در معدن را بیاموزد زیرا قرار بود تا چندى بعد به همین کسب و کار بپردازد و اینکه نباید این نکته را از یاد مى برد که هنگام کار در معدن چه احساسى به آدم دست مى دهد.
با تمام تحقیقاتى که آن صبح انجام دادم هنوز به جواب این سؤال نرسیده بودم که بر سر جوئن چه آمده است. فقط مى توانستم تصور کنم که به او چه احساسى دست داده بود و نیز اینکه او هرگز آخرین کلمات آن عشق راستین را مشاهده نکرده بود. هنوز احساس سرگشتگى مى کردم، حتى بیش تر از قبل، اما هنوز نمى توانستم توضیحى براى آن بیابم. مجبور بودم سعی کنم به گونه اى از طریق تلفن با جوئن تماس بگیرم و ببینم براى او چه اتفاقى افتاده است.
به آپارتمانم برگشتم. اگر جوئن هنوز زنده بود، حالا باید حدود هشتاد و دو سال مى داشت. اما این فکر احمقانه اى بود که او در همان منزل قبلى و با همان نام زندگى کند. گوشى تلفن را برداشتم و شماره اطلاعات راهنماى حوزه ى فلادلفیا را گرفتم. نمى توانستم باور کنم که نام و آدرسش که در نامه قید شده بود با شماره تلفن همخوانى داشته باشد. با هیجان شماره را یادداشت کردم و گوشى را گذاشتم. اندیشیدم تا اینجاى کار که خوب پیش رفته است اما اینکه تماس برقرار شود یا نشود دیگر از اختیار من خارج است. شماره را گرفتم. بعد از چهار بار بوق صداى زن جوانى از پشت گوشى به گوش رسید. توضیح دادم که در پى چه کسى هستم. جوئن هنوز زنده بود و آنجا با پرستارى که به تلفن داشت جواب می داد زندگى می کرد. پرستار خاطر نشان کرد که جوئن از لحاظ تندرستى در وضعیت مطلوبى به سر مى برد و هرگز بعد از مرگ جاناتان ازدواج نکرده و چنان در مورد جاناتان صحبت مى کند که انگار جاناتان زنده است. به او در مورد نامه گفتم و نمى توانستم هیجانم را از اینکه خودم باید فردا نامه را تحویل آن ها می دادم مخفى کنم.
تا فیلادلفیا با هواپیما تنها حدود یک ساعت راه بود و من بلیطى براى هشت صبح فردا رزرو کردم. سپس به سرعت سوى کباب پزی جانسون دویدم و به بانى اعلام کردم که جوئن پیدا شده است. او تبسمى کرد و بدون تأمل, قاب نامه را پایین آورده و تمام و کمال آن را تحویل من داد.
صبح سرانجام از پسِ آن شبِ ناآرام سر زد. پرواز فیلادلفیا حدود ساعت نه و ده دقیقه بر زمین نشست. یکی از تاکسی هاى جلوى فرودگاه را فرا خواندم. نشانى خانه به راننده دادم و حدود بیست دقیقه بعد خودم را جلوى یک عمارت سنگکارى بزرگ و نوسازى شده یافتم که هنوز تاریخ روی خودش را حفظ کرده بود. به نامه و شماره ای که بر دیوار حک شده بود نگاهی انداختم: 2134 آنها کاملا با هم تطابق داشتند. چهار پله را بالا دویدم و زنگ در را به صدا درآوردم و منتظر ماندم. هر دقیقه به اندازه یک ساعت بر من مى گذشت تا اینکه بانویى ریز اندام و سیه چرده در را باز کرد. تا به چهره ام نگاه کرد مرا شناخت, لبخند زد و مؤدبانه مرا به درون دعوت کرد. به محض داخل شدن, به جوئن که روی یک صندلی کنار پنجره نشسته بود اشاره کرد. احساس کردم او را مى شناسم. روى چهارپایه اى مقابلش نشستم و او لبخندى زد. به سر تا پاى من نگاهى انداخت و دوباره لبخند زد. از من خواست اگر خبرى در مورد جاناتان دارم بگویم. به آرامى در مورد نامه اى که آدرس او را بر خود داشت و هرگز تحویلش نشده بود شروع به صحبت کردم.
تحسینش کردم و دیدم که آشکارا شانه هایش به لرزه درآمده اند. او نامه را بى صدا و آهسته مى خواند و متوجه شدم که چند قطره اشک روى گونه هایش غلتید. دوباره به من نگاهى انداخت و لبخند زد و گفت حالا زندگى من کامل است. جاناتان دوباره مرا فرا خوانده است و ما با هم خواهیم بود و همه چیز از نو شروع خواهد شد. منکه کاملا منظورش را درک نکرده بودم به آرامى دستش را فشردم, ایستادم و به سمت در خروجی حرکت کردم. مأموریت من کامل شده بود. برای فرودگاه تاکسی دیگری گرفتم و حالا تا هنگام غروب می توانستم به خانه برسم.
هنگام ورود به منزل در دلم احساس موفقیت و پیروزى مى کردم. نمى دانستم چه چیزى مرا به این کار ترغیب کرده بود و کارى را که انجام داده ام چه بنامم. دوباره قدم در رواق ورودىِ ساختمان باربر نهادم. آنجا تصویر جاناتان جوان سر جاى خودش به دیوار آویزان بود، خودش بود اما تصویر، تصویر عروسى او و جوئن بود. دقیقا خودش بود شصت و شش سال جوانتر، اما خودش بود. به تصویر خیره شدم هر دو لبخند بر لب داشتند و چشم هاى جوئن دقیقا به من خیره شده بود و انگار مى گفت متشکرم. وقتى به طبقه بالا رسیدم شماره منزل جوئن را در فیلادلفیا گرفتم. این بار مردى گوشى را برداشت و به من خاطر نشان کرد که جوئن جیمسون در سال 1931 خانه را به پدرش فروخته است. گوشى را گذاشتم و خنده اى بر لبانم شکوفا شد.
نگاه کنید! امروز روز 29 آوریل است درست شصت و شش سال پیش جوئن قصد داشت به ملاقات جاناتان اینجا در میاتبرگ بشتابد و به نظر مى رسد که اکنون این ملاقات انجام گرفته است.
خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش...ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم: - پلاک 21 ؟!
سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.
چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.
دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغرهای رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است.
آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت: - شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است...
خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم:
- سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟!
اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم.
بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم...
بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر چه زودتر از او خواستگاری کند.
روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت:
- شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود. روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند.
به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم.
می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز آمده سراغ شقایق و ...
حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد:
- رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرینها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم...
چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است...
روز آخر به من گفت: - نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم. منبع: http://fss3147.blogfa.com
یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین. خانم گفت: اوووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم. پری چوب جادووییش رو تکون داد و ...اجی مجی لا ترجی دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت: باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد با کمال پر رویی گفت : خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابر این، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم. خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه
پری چوب جادوییش و چرخوند و......... اجی مجی لا ترجی و آقا 92 ساله شد! خانمش تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد از جاش بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگه همسر من نیستی پیرمرد !!
مرد با چشمانی گریان بدنبال همسرش با پشتی خمیده می دوید و می گفت : من عاشقتم !!! حتما پیرمرد این جمله حکیم ارد بزرگ رو نشنیده بود که : مردی که همسرش را به درشتی بیرون می کند ، به اشک به دنبالش خواهد دوید . منبع: http://all-story.blogfa.com/
یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه ای بدین مضمون نوشته است:
می خواهم در آنچه اینجا می گویم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوش اندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد. چه برسد به 500 هزار دلار. خواست من چندان زیاد نیست. آیا مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟ آیا شما خودتان ازدواج کرده اید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟
چند سئوال ساده دارم: 1- پاتوق جوانان مجرد و پولدار کجاست؟ 2- چه گروه سنی از مردان به کار من می آیند؟ 3- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند؟ امضا، خانم زیبا و خوش آندام
و اما جواب مدیر شرکت مورگان:
نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه گذار حرفه ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم : درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف می کنم. از دید یک تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دلیل آن هم خیلی ساده است: آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشکال کار همین جاست: زیبائی شما رفته رفته بعد ده سال آرام آرام به کل محو می شود اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود.
در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه و چین و چروک و پیری زود رس زنانه جایگزین این زیبائی خواهد گردید و اثری از این جوانی و زیبائی باقی نخواهد ماند. از نظر علم اقتصاد، من یک "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یک "سرمایه رو به زوال".
به زبان وال استریت، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما.
بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار می گذاریم اما ازدواج هرگز. اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبائی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود کالاهایی با ارزش مثل "انسانیت، پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست داشتن، عشق و ... " آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با ارزش با مشخصات شما باشم و برای داشتن آنها پول زیادی خرج کنم. چون بعد چند مدت از ازدواج، بیش از زیبائی، اندام و هیکل، مواردی که بیان کردم برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیدا به آنها نیاز پیدا خواهم کرد. در هر حال به شما پیشنهاد می کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید. بجای آن شما خودتان می توانید با کمی تفکر و تلاش و با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاری، فرد ثروتمندی شوید. اینطور، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید.
امیدوارم این پاسخ کمکتان کند. امضا رئیس شرکت ج پ مورگان
سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !
بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن ، زن فرانسوی گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم . خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم ! روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور . روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد تو رختخواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود .
زن انگلیسی گفت : من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار . روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود ، خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت .
زن ایرانی گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم ! اما روز اول چیزی ندیدم ! روز دوم هم چیزی ندیدم ! روز سوم هم چیزی ندیدم ! شکر خدا روز چهارم یه کمی تونستم با چشم چپم ببینم !
راننده تاکسی : برادر خانمم یه وام 6 میلیون تومنی میخواست بگیره مجبور شد ماشینش رو بذاره به عنوان وثیقه. بنده خدا الان خورده به مشکل دارند ماشینش رو مصادره میکنند. یه عده دزد دارند میلیارد میلیارد اختلاس میکنند کسی هم خبردار نمیشه اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر میدوونند !
مسافر : نوش جونش ! راننده : (نگاه متعجب) نوش جون کی ؟ مسافر : نوش جون کسی که 3000 میلیارد تومن خورده راننده : (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر) نکنه اون بابا فامیل شما بوده ؟ مسافر : نه ! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم . مثل شما! مگه این یارو از مریخ اومده اختلاس کرده ؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس به ریاست رسیده بوده ؟ راننده : نه آقا جان اونا از ما بهترون اند. من برای یک جفت لاستیک باید 3 روز برم تعاونی اون وقت اون 3000 میلیارد تومن رو میخوره یه آبم روش ! مسافر : خب آقا جان راضی نیست نخر! لاستیک نخر ... راننده : (با صدای بلند) چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم ! لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم ؟ مسافر : وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی وقتی میبینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد میای ماشینی که باید تو خط کار کنه رو دربست میکنی ... راننده پرید وسط حرف طرف که : آقا راضی نبودی سوار نمیشدی ! مسافر : (با خونسردی) میبینی ؟ من الان دقیقا حال تو رو دارم وقتی داشتی لاستیک ماشین میخردی. مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم و 3 برابر کرایه رو داریم میدیم راضی هستیم ؟ ما هم مجبوریم سوار شیم ! وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سواستفاده میکنی از مدیر یه بانک که میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری ؟ اون هم یکی مثل تو در مقیاس بالاتر.
راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود ... مسافر که حالا کاملا دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد : دزدی دزدیه ... البته منظورم با شما نیستا ولی خداوکیلی چنددرصد از مردم ما اون کاری که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن که انتظار دارند یه مدیر بانک کارش رو خوب انجام بده ؟ منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه میفهمند. برادر من تو خودت رو اصلاح کن تا اون مدیر بانک جرات همچین خلافی رو نداشته باشه
راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت : چی بگم والا ! من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده میشدم و طبیعتا طبق قرار اجباری با راننده باید 1500 تومن کرایه میدادم. وقتی خواستم پیاده شم یه اسکناس 2000 تومنی به راننده دادم. راننده گفت 50 تومنی دارید ؟ با تعجب گفتم بله دارم و دست کردم تو کیفم و یه سکه 50 تومنی به راننده دادم . راننده هم یک اسکناس 1000 تومنی و یک اسکناس 500 تومنی بهم برگردوند و گفت : به سلامت !
همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مه آلود حرکت میکرد رو دنبال میکردم چترم رو باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم ... آروم شروع کردم به قدم زدن و با خودم فکر میکردم یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم ...
بازگشت از تاریکی هیچ آدمی نیست که در زندگی اش مشکلی نداشته باشد. من هم مثل بقیه.این را «کاملیا ـ ن» می گوید و ادامه می دهد: فقط باید باور کنی هر مشکلی را با تحمل می شود حل کرد البته باید از راه منطقی وارد شد.کاملیا اکنون 41 سال دارد. او وقتی 24 ساله بود به زندان افتاد و دو سال در حبس ماند. خودش می گوید: آن زمان از شوهرم طلاق گرفته بودم و باید خودم مخارج زندگی ام را تامین می کردم. پدرم فوت کرده بود و مادرم زنی علیل بود که در مراغه زندگی می کرد.
من در تهران تنها بودم. بی پولی من را تحت فشار گذاشت و باعث شد کم کم وارد کار خلاف شوم. مواد جا به جا می کردم و پول خوبی گیرم می آمد اما دستگیر شدم و به زندان افتادم. کاملیا بعد از 2 سال وقتی آزاد شد که مادرش را هم از دست داده بود و از برادرش هیچ نشانی نداشت و نمی توانست او را پیدا کند. او می گوید: زندگی کردن در تهران برای زن تنها، بی پناه وسابقه داری مثل من کار خیلی سختی بود اما با هزار زحمت یک پانسیون پیدا کردم و یک تخت برای خودم اجاره کردم.
صبح ها باید از آنجا می زدم بیرون و شب قبل از 8 برمی گشتم. در این مدت بزرگ ترین دغدغه من غذا و کرایه پانسیون بود. دنبال کار می گشتم هر کاری که باشد. دیگر داشتم ناامید می شدم و به این نتیجه رسیده بودم که دیگر چاره ای غیر از موادفروشی ندارم اما مقاومت کردم و به خودم گفتم همه آدم ها در زندگی شان مشکل دارند و نباید تسلیم شوم.
کاملیا یک روز به طور اتفاقی کار پیدا کرد. او توضیح می دهد:داشتم از خیابان جمهوری رد می شدم که دیدم یک مغازه پشت شیشه اش برگه ای چسبانده و نوشته بود به فروشنده خانم نیاز دارند. سریع رفتم داخل و هر چه شرط گذاشتند قبول کردم و با حداقل حقوق مشغول شدم. کاملیا حالا دیگر مجبور نبود از صبح تا شب بی هدف در خیابان ها پرسه بزند و غرهای صاحب پانسیون را تحمل کند. او داستان زندگی اش را این طور ادامه می دهد: 2 سال تمام محل کار و زندگی ام را عوض نکردم.
اما وقتی کمی پس انداز کردم اتاق کوچکی اجاره کردم و بعد هم از آن مانتوفروشی به یک سالن زیبایی رفتم البته مدت زیادی آنجا نماندم و بلافاصله شغلم را به کار در یک باشگاه بدنسازی تغییر دادم.
این کار برایم خیلی مناسب بود هم پول بیشتری داشت هم می توانستم ورزش کنم. در همان باشگاه زن میانسالی که یک روز در میان می آمد از من خوشش آمد و پیشنهاد داد با پسرش ازدواج کنم. من داستان زندگی ام را برایش تعریف کردم البته نگفتم به خاطر مواد زندان بودم به دروغ گفتم بدهی داشتم. او باز هم روی نظرش باقی ماند.
کاملیا با پسر آن زن ازدواج کرد. او می گوید: شوهرم مرد خوبی است اوایل من همچنان شغلم را حفظ کرده بودم اما وقتی پسرمان به دنیا آمد ترجیح دادم وقتم را صرف تربیت او کنم. برای همین از 8 سال قبل خانه دار شده ام البته مشکلی با این موضوع ندارم و از زندگی ام راضی هستم.
درزمان سابق گفته بودند که در اصفهان جوجه خروس را خوب می خرند . یک مردی می آید و صدتا جوجه خروس میخرد و حرکت می کند به طرف اصفهان . موقعی که وارد اصفهان شد رفت در گوشه ای منزل کرد . مردم اطراف او را گرفتند وگفتند که :« جوجه خروس ها را دانه ای چند میفروشی؟» گفت :« خودم خریدم دانه ای دو تومن و می فروشم سه تومن.» مردم گفتند :« شنیده ای که اصفهان جوجه خروس خوب می خرند اما نه به این قیمت . جوجه خروس دانه پانزده قران است!» مرد بیچاره تا دو روز فروش نکرد ، بعد از دو روز یک زن بسیار دانائی آمد و پرسید :« جوجه خروس هارا دانه ای چند می فروشی ؟» گفت :« دانه ای سه تومن » زن که مقصودش این نبود که پول بدهد و ازاین مرد بیچاره جوجه خروس بگیرد گفت :« خیلی خوب ، بلند شو همه جوجه خروس هات را بردار برویم در خانه ما و پولش را هم بگیر.» مرد بیچاره خوشحال شد و فکر کرد که حالا خوب شد . هردوروانه شدند به طرف منزل زن .
رسیدند جلو یک مسجد که دو تا در داشت . زن جوجه خروس ها را برداشت و به مرد گفت :« همین جا بنشین تا من پولش را برات بیارم » از این در داخل مسجد شد و از در دیگررفت به طرف منزلش . در منزل دوتا دختر داشت ، حکایت مرد جوجه فروش را برای آنها گفت . دختر بزرگش گفت :« آن مردجوجه فروش کجاست ؟» مادرش گفت :« پشت در مسجدی که دو تا در دارد نشسته و در انتظارمن است که براش پول ببرم .» دختر گفت :« مادر میخوای من برم و لباس هاش را از تنش در بیارم و بیام » مادرش گفت :« برو انشاءالله زودتر از من بیایی » دختر آمد پشت در همان مسجد دید که مردنشسته و سر به زانوی غم فرو برده ، گفت :« ای برادرچرا سر به زانوی غم فرو بردی ؟» مرد بیچاره حکایت را براش گفت .
دختر خیلی دلسوزی کرد و گفت :« برادر! حتماً خرجی وپول هم نداری ؟» گفت :« نه» دخترگفت :« من یک بچه دارم که مشربه را توی چاه انداخته تو بیا اونو بیرون بیار و مزدت رو بگیروخرج کن .» باز مرد صاف وساده گول خورد و حرکت کرد تا آمد رسید لب چاهی که دخترنشان داد . لباسهاش را از تنش درآورد ورفت تو چاه . دختر هم لباس های مرد را برداشت و رفت خانه به مادرش گفت :« دیدی که من رفتم لباس هاش را درآوردم » دختر کوچکترهم گفت :« مادر اگراجازه بدی من میرم و از هیکل لختش هزار تومان پیدا می کنم و میارم » مادرش گفت :« برو، اگه چنین کاری کردی یک درجه از من حقه بازتری» دخترک حرکت کرد آمد لب چاه دید یک مردغریبه لخت و عریان بر سر چاه نشسته، گفت:
« برادر! چرا لخت هستی ؟» مرد بیچاره حکایت را گفت، دختر گفت :« اگه با من شرط کنی که من هر جا ترا بردم و هر چه از تو پرسیدم بگی « آره » من میرم یک دست لباس خیلی اعلا برات میارم » مردگفت :« خیلی خوب » دختررفت و یکدست لباس خیلی اعلا آورد و داد به مرد .مرد جوجه فروش لباس را پوشید و حرکت کردند ورفتند تو بازارجلو دکان زرگری ، دختر به مرد جوجه فروش گفت :« فقط من از تو پرسیدم بگو « آره » گفت :« خیلی خوب » دختر گفت :« آقای زرگر ما قدری طلاآلات لازم داریم » زرگر چون نگاهش به قیافه این مرد و زن افتاد گفت :« خانم! دکان ما متعلق بشما دارد هر چه بخواهید از خودتان است .» دختر رفت یک انگشتر گرانبها برداشت و به مرد گفت :« آقا! این انگشتر را برداریم ؟» مرد گفت :« آره » خلاصه دختر همینطور بقدر هزار تومان طلا برداشت و نشان مرد داد و پرسید :« خوبست ؟» مرد هم گفت :« آره » بعد دست در بغل کرد و گفت:
« مث اینکه پولهام تو منزل مونده » آنوقت به زرگر گفت :« آقا! پولهام تو منزل مونده این آقا اینجا باشه تا من برم پولهام را بردارم وبرگردم .» زرگر بیچاره که نمی دانست این دختر حقه باز است گفت: « اشکالی نداره ، آقا شما اینجا هستید تا خانم بروند و پول بیاورند؟» مرد هم به عادت خودش گفت :« آره » دختر هم طلاها را برداشت و حرکت کرد رفت منزل و به مادرش گفت: « دیدی که از تن لختش چقدر طلا آوردم ، به اندازه هزار تومان » کادرش گفت :« احسنت به تو که دخترم هستی!» القصه برویم سروقت زرگر بیچاره که دو ساعتی طول کشید دید کسی پیدا نشد گفت: « آقا! خانم دیرکردند » مرد گفت: « مگر نرفتند پول بیاورند ؟» مرد گفت :« آره » زرگر دید نه خیر آمدن خانم از حد گذشت و هر چه هم از این مرد می پرسه به غیر از « آره » چیز دیگری نمیگوید .زرگر بیچاره فهمید که زن سرش کلاه گذاشته بنا کرد سرو صدا کردن . اهل بازار جمع شدند گفتند :« این مرد را ببر پیش حاکم » زرگر ، مرد جوجه فروش را برد پیش حاکم . حاکم چون از موضوع باخبر شد گفت : « زن چطور شد ؟» باز هم مرد گفت :« آره » حاکم پرسید « مگه زن تو نبود؟» مرد گفت :« آره » حاکم دید نه خیر هر چه می پرسد جواب آره است پس حکم کرد مرد را بخوابانندش.
مرد را خواباندند و بنا کردند او را شلاق زدن . مرد بیچاره فریاد زد :« نزنید خدا لعنتش کند که بخواهد جوجه خروس بیاورد اصفهان بفروشد!» حاکم گفت :« یعنی چه ؟» مرد جوجه فروش حکایت را از اول تا به آخر بازگفت . آنوقت مرد جوجه فروش را آزاد کردند و گفتند :« برو، اما دیگه جوجه خروس برای فروش به اصفهان نیار!!»
انگشت اشاره اش را فشار داد روی دکمه سیاه رنگ روی دستگیره . شیشه سمت راست ماشین که تا نیمه پایین رفت ، انگشتش را برداشت . سرش را برد طرف شیشه . به مردی که نشسته بود پشت فرمان بی ام وی انگوری رنگ ، گفت : «شما دارین می رین ؟»
مرد نگاهش کرد. گفت :«تازه اومده یم .»
و لبخند زد. مرد دکمه مستطیل شکل را فشار داد و شیشه بالا رفت . به اطراف نگاه کرد. آن طرف خیابان ، مقابل پارک ، کیپ تاکیپ ماشین پارک شده بود. برگشت و چشمش به پژوی جی ال اکس نقره ای رنگی افتاد که درست پشت ماشینش پارک کرده بود. زنی درسمت راست را باز کرد، پیاده شد و رفت توی پیاده رو.
پشت چند نفری که توی صف بستنی فروشی بودند، ایستاد. مرد باز به اطراف نگاه کرد، به ماشین هایی که داشتند توی آن خیابان شلوغ ، پشت سر هم و آرام ، حرکت می کردند. گذاشت توی دنده و حرکت کرد. کمی جلوتر، سر کوچه ای ، نگه داشت و توی کوچه را نگاه کرد. همه جا پراز ماشین بود. توی آینة وسط شیشة جلو نگاهی به خودش انداخت ؛ به ته ریش و گونه های سفیدش . با نوک انگشت وسط، عینکش را بالا داد و حرکت کرد. رفت توی صف ماشین هایی که داشتند آرام به سمت چهارراه پارک وی حرکت می کردند.
کمی به راست خم شد. درحالی که نگاهش به جلو بود، دست کرد توی داشبرد و کیف سی دی را بیرون آورد. زیپش را باز کرد و منتظر شد تا صف ماشین ها از حرکت باز ایستاد. یکی یکی سی دی ها را نگاه کرد. سی دی را که رویش نوشته بود گلچین خارجی ، بیرون کشید. کیف را برگرداند توی داشبرد و سی دی را فرو کرد توی پخش نقره ای رنگ .
داشت به صفحة سبزرنگ ، که کلمة READ رویش خاموش و روشن می شد، نگاه می کرد که صدای بوقی شنید. به جلو نگاه کرد. ماشین جلویی بیست متری دور شده بود. زد توی دنده و حرکت کرد. کمی بعد صدای آهنگ ملایمی از بلندگوها بلند شد. هر دو دستش را گذاشت روی فرمان و به ماشین هایی نگاه کرد که داشتند از لاین کناری ، از طرف چهارراه ، پایین می آمدند. کمی جلوتر باز صف ماشین ها متوقف شد. ماشین های لاین کناری هم دیگر حرکت نمی کردند.
مرد چشمش به چند نفری افتاد که توی پیاده رو، مقابل یک همبرگرفروشی ، ایستاده بودند. چند نفری هم روی جدول کنار باغچه مقابل همبرگرفروشی نشسته بودند و داشتند همبرگر می خوردند. مرد احساس کرد بوی همبرگر به مشامش خورد، بوی همبرگر با خیارشور و گوجة تازه . شیشة طرف راست را یکی دو سانتی پایین کشید. داشت صدای آهنگ را زیاد می کرد که ماشین ها راه افتادند.
پشت سرشان حرکت کرد. به دو طرف نگاه کرد، جایی که ماشین ها پشت سر هم پارک کرده بودند. منتظر بود چشمش به جای پارکی بیفتد، اما حتی یک جا خالی نبود. فکر کرد توی کوچه ها هم نمی تواند جایی پیدا کند. با خودش گفت چهارراه پارک وی دور می زند و همین مسیر را برمی گردد تا بالاخره جایی پیدا کند.
هوس کرده بود برود سراغ همان همبرگرفروشی . هنوز بوی گوشت و خیارشور و گوجة تازه توی دماغش بود. چشمش به چراغ های نارنجی رنگ روی پل پارک وی افتاد. ماشین ها داشتند آرام ، در دو خط موازی ، به سمت بالا حرکت می کردند. کمی بعد، نزدیک چهارراه ، باز همة ماشین ها متوقف شدند. مرد صدای ممتد بوق ماشین ها را شنید و متوجه چند نفری توی ماشین بغلی شد که زل زده بودند به او. شیشه اش را کشید بالا و صدای پخش را کم کرد.
ماشین ها همان طور پشت سر هم ایستاده بودند و بوق می زدند. چشمش به چند نفری افتاد که نزدیک پل ، ازماشین های شان پیاده شده بودند. با خودش گفت حتمأ تصادف شده . فکر کرد حالا حالاها باید اینجا بایستد و منتظر بشود تا بالاخره یکی شان کوتاه بیاید و راه بیفتد. شاید هم باید صبر می کردند تا پلیس می آمد. اما چند لحظه بعد، وقتی هنوز نگاهش به آن چند نفر بود، سیل ماشین ها حرکت کرد. کشید کنار و از راهی که باز شده بود، به سرعت حرکت کرد.
به چهارراه که رسید، دوباره ماشین ها متوقف شدند و صدای بوق ها بلند شد. چشمش به دختری افتاد که بارانی کرم رنگ بلندی به تن داشت و کنار خیابان ایستاده بود. چند دختر و پسر دیگر، کمی جلوتر از او، ایستاده بودند. مرد به بالای چهارراه نگاه کرد، به آن طرف پل که ماشین ها، بدون هیچ فاصله ای ، پشت به پشت هم ایستاده بودند و تکان نمی خوردند. فقط صدای بوق بود که شنیده می شد با بوی دود که همة فضا را پر کرده بود.
بالاخره ماشین ها حرکت کردند. مرد پیچید به راست و دوباره چشمش به دختر افتاد که زل زده بود به او. کنار خیابان ، جلوتر از جوان ها، زد روی ترمز و توی آینه را نگاه کرد. دختر برگشته بود و داشت نگاهش می کرد. خواست با دست اشاره کند، اما همان طور خیره شده بود به او. دختر لحظه ای برگشت و به چهارراه نگاه کرد و باز سر چرخاند. مرد هنوز داشت نگاهش می کرد. هر دو فقط خیره شده بودند به هم .
کمی بعد مرد برگشت . دست هایش را گذاشت روی فرمان و به جلو نگاه کرد. خوشحال بود از اینکه به آن خیابان شلوغ برنگشته . توی آینه را نگاه کرد و چشمش به دختر افتاد که داشت به ماشین نزدیک می شد. وقتی از جلو جوان ها رد می شد، مرد شیشة سمت راست را تا آخر پایین کشید. صبر کرد تا دختر برسد کنار ماشین . صدای پخش را کم کرد و برگشت . دختر آهسته ، در حالی که نگاهش به مرد بود، به ماشین نزدیک شد و کنار در جلو ایستاد. سر خم کرد. گفت : «برای من وایسادین یا اونها؟»
با سر به جوان هایی اشاره کرد که کنار خیابان ایستاده بودند و لبخند زد. مرد گفت : «سوار شو.»
دختر در را باز کرد و سوار شد. مرد، بی آنکه نگاهش کند، زد توی دنده و حرکت کرد. زل زده بود به جلو و داشت توی ذهنش دنبال جمله ای می گشت تا حرفی بزند. دختر گفت : «اولش فکر کردم واسه اونها نگه داشتین .»
مرد لحظه ای نگاهش کرد. گلویش خشک شده بود. گفت : «معلوم بود واسه شماس .»
آب دهانش را قورت داد. دختر انگشتش را روی دکمه سیاه رنگ دستگیره فشار داد و شیشة سمت راست پایین رفت . به داشبرد نگاه کرد و بعد به مرد. گفت : «خیلی ماشین خوشگلی دارین .»
مرد گفت : «جدی ؟»
«آره ، خیلی خوشگله . از اون دور برق می زد.»
مرد گفت : «کجا می رفتین ؟» دختر گفت : «خونه . تا همین حالا کلاس داشتیم .» مرد گفت : «دانشجویین ؟» دختر سر تکان داد و لبخند زد. گفت : «یه همچین چیزی .» دستش را برد طرف پخش نقره ای رنگ و دکمه ای را فشار داد و صدای آهنگ قطع شد. گفت : «چی شد؟» «خاموشش کردین .» «نمی خواستم خاموشش کنم . می خواستم صداشو زیاد کنم .» مرد دکمه کوچک مستطیل شکل سمت چپ را فشار داد و پخش دوباره روشن شد. گفت : «دکمة صداش اینه .»
با انگشت دکمه نقره ای رنگ سمت راست را فشار داد و صدای آهنگ بلند شد. دختر گفت : «بلندترش کنین .»
مرد باز انگشتش را روی دکمةه نقره ای رنگ فشار داد. صدای آهنگ باز هم بلندتر شد. دختر تکیه داد به صندلی و آرنجش را گذاشت لب شیشه . خیره شده بود به جلو. مرد لحظه ای نگاهش کرد. به ابروی کشیده اش نگاه کرد و چشم درشتش که خیره به جلو مانده بود؛ به هیکل نحیفش که روی آن صندلی بزرگ ، به عروسک می مانست . کیفش را گذاشته بود روی پایش و انگشت های کوچک دست چپش ، بندهای آن را محکم نگه داشته بودند. طوری نشسته بود انگار سال هاست همدیگر را می شناسند.
آهنگ که تمام شد، هنوز هر دوشان ساکت بودند. آهنگ بعدی که شروع شد، مرد بلند گفت : «تو داشبرد پر از سی دی یه .» دختر گفت : «چی ؟» مرد گفت : «تو داشبرد.» با دست به داشبرد اشاره کرد. بلند گفت : «توش پر از سی دی یه .» دختر صدای آهنگ را کم کرد. گفت : «اینجا؟»
در داشبرد را باز کرد و کیف سی دی را بیرون آورد. زیپش را کشید و بعد شروع کرد به خواندن نوشته های روی سی دی ها. گفت : «خیلی فوق العاده س . هر چی بخوای ، اینجا هست .»
یکی یکی به دقت سی دی ها را نگاه کرد و بعد از میان شان یک سی دی بیرون آورد. گفت : «من عاشق جیپ سی کینگزام .»
مرد سی دی توی پخش را بیرون آورد و سی دی جیپ سی کینگز را گذاشت . آهنگ که شروع شد، دختر گفت : «خیلی کیف می ده آدم بشینه پشت این ماشینو و تو این اتوبان از کنار بقیة ماشین ها رد بشه و جیپ سی کینگز گوش بده .»
نگاهش به مرد بود. مرد گفت : «آره .» دختر گفت : «یه چیزی رو می دونین ؟» مرد گفت : «چی رو؟» «من عاشق ماشین های شیک و مدل بالام . عاشق رستوران های درجه یک بالای شهرم . عاشق بهترین غذاهام . عاشق مسافرتم . عاشق اینم که برم تو یه ویلای بزرگ نزدیک دریا تو رامسر.» مرد لبخند زد. گفت : «حالا چرا رامسر؟» «چون عاشق اونجام . عاشق اینم که وقتی دریا طوفانی یه ، تو ساحلش قدم بزنم و صدف جمع کنم . رامسر که رفته ین ؟»
مرد سر تکان داد. نگاهش به جلو بود. دختر گفت : «عاشق اینم که یه ویلای بزرگ تو اون خیابون نزدیک ساحلش داشته باشم . از اون ویلاهایی که از تو بالکنش ، دریا پیداس . صبح زود پاشی بری تو ساحل و تموم ساحلو قدم بزنی . بعدش هم برگردی تو ویلا، یه صبحانة مفصل بخوری و دوباره بخوابی . تا لنگ ظهر بخوابی . بعدش هم پا شی ناهار بخوری با یه عالم بستنی توت فرنگی . بعد تا عصر بشینی فیلم ببینی و موسیقی گوش بدی . عصر هم بزنی بیرون . فکرشو بکنین .»
به مرد نگاه کرد. منتظر بود چیزی بگوید. مرد همان طور زل زده بود به جلو. دختر گفت : «یه چیزی رو می دونین ؟» مرد گفت : «چی رو؟» «من عاشق آدم های پولدارم . جدی می گم . عاشق آدم های پولدارم . وقتی می شینم تو یه همچین ماشینی ، خیلی احساس خوبی بهم دست می ده . فکر می کنم همه اینها مال خودمه . نمی دونم چرا، ولی یه همچین احساسی دارم . فکر می کنم هر چی تو این دنیاس ، مال منه .» بعد گفت : «شما باید از اون پولدارها باشین .»
مرد لبخند زد. دختر گفت : «دیدین گفتم . از اون پولدارهایین .» مرد گفت : «نه اون قدرها.» «دروغ می گین . قیافه تون داد می زنه پولدارین . آدم های پولدار قیافه شون با آدم های معمولی فرق می کنه .» مرد گفت : «چه فرقی ؟» «جدی می گم . فرق می کنه . آدم های پولدار از ده فرسخی داد می زنه پولدارن .» مرد چیزی نگفت . فقط صدای پخش را کم کرد. دختر گفت : «شرط می بندم یه شرکتی چیزی دارین .» مرد دوباره لبخند زد. دختر گفت : «نگفتم . نگفتم . شرکت دارین ؟» مرد گفت : «نه اون طوری که فکر می کنی .» «ولی شرکت دارین . نه ؟ درست می گم ؟» مرد به دختر نگاه کرد و سر تکان داد. گفت : «شریکم .» دختر گفت : «می خوای بگم چه شرکتی داری ؟» مرد گفت : «بگو.»
دختر دستش را گذاشت روی داشبرد و به جلو نگاه کرد. داشت فکر می کرد. زل زده بود به جلو. یکدفعه سرش را چرخاند طرف مرد. گفت : «شرکت لوازم کامپیوتری ... یا پزشکی .» مرد گفت : «اینو دیگه اشتباه کردی .» دختر گفت : «صبر کن .» دوباره به جلو نگاه کرد. بعد گفت : «خودت بگو.» مرد گفت : «لوازم کشاورزی ، آبیاری .» دختر گفت : «ولی درست گفتم که شرکت داری .» مرد سر تکان داد. گفت : «می خوام یه پیشنهادی بهت بکنم .» دختر نگاهش کرد، طوری که انگار حواسش جای دیگر است . مرد گفت : «قبل از اینکه سوارت کنم ، داشتم می رفتم همبرگر بخورم . اگه دوست داشته باشی ، می تونیم با هم بریم تو یکی از اون رستوران های درجه یک که گفتی و دو تا پیتزا مخصوص سفارش بدیم .»
دختر گفت : «حالا چرا پیتزا؟» مرد گفت : «من عاشق پیتزام .» دختر گفت : «می دونی من الان هوس چی کرده م ؟» مرد گفت : «هوس چی ؟» «یه ساندویچ گندة رست بیف با یه لیوان بزرگ فانتا.» مرد گفت : «جایی رو سراغ داری ؟» دختر به جلو نگاه کرد. تکیه داد به صندلی . مرد گفت : «بعدش هرجا خواستی ، می رسونمت .» دختر گفت : «اول باید بریم من به خونه بگم .» مرد گفت : «کجا برم ؟» «از اون بریدگی ، بپیچ تو صدر.»
مرد کمی جلوتر، پیچید توی اتوبان صدر. داشت آهسته حرکت می کرد. پل روی خیابان شریعتی را که رد کرد، دختر گفت بپیچد توی یکی از خیابان های سمت راست . مرد راهنما زد و آهسته پیچید. گفت : «تا حالا هیچوقت تو اون رستوران های طبقةه آخر پاساژمیلاد نور رفته ی ؟ غذاهاش حرف نداره . فکر کنم از اون جاهایی یه که تو عاشقشی .»
دختر گفت : «یه بار رفته م .» کیفش را باز کرد و آینه کوچکی بیرون آورد. گفت : «چراغو روشن می کنی ؟» مرد چراغ جلو سقف را روشن کرد. دختر سر خم کرد و خودش را توی آینة کوچک نگاه کرد. مرد گفت : «من بعضی وقت ها می رم اونجا. خوشم می آد تو راهروهاش قدم بزنم و به ویترین ها نگاه کنم .» دختر، بی آنکه سر بلند کند، گفت : «تنها می ری اونجا؟»
«بعضی وقت ها دوست هام هم هستن . هر موقع وقت کنیم می ریم .» دختر روژ صورتی رنگی را که از کیفش درآورده بود، به لب هایش مالید. هنوز داشت خودش را توی آینه نگاه می کرد. مرد گفت : «موافقی بریم اونجا؟» دختر سرش را بالا آورد. با انگشت به خیابانی سمت چپ اشاره کرد. مرد پیچید توی خیابان . دختر گفت : «اونجا رست بیف هم پیدا می شه ؟» مرد گفت : «نمی دونم . شاید. ولی می دونم پیتزاهاش حرف نداره .» لبخند زد. دختر گفت : «منم یه جای عالی همین نزدیکی ها سراغ دارم .» مرد گفت : «جدی ؟»
دختر سر تکان داد. آینه را با روژ گذاشت توی کیفش . گفت : «اگه بیای ، دیگه ول نمی کنی . خیلی وقت ها هم همین آهنگ های جیپ سی کینگزو می ذارن . خیلی جای دنجی یه .» مرد گفت : «پس بریم همون جا.» دختر گفت : «همین جاس .»
با دست به پیاده رو اشاره کرد. مرد کنار خیابان پارک کرد. دختر گفت : «پیتزاهاش هم حرف نداره .» مرد گفت : «من هم هوس کرده م رست بیف بخورم .» دختر خندید. گفت : «تا مانتومو عوض می کنم ، دور بزن .» مرد سر تکان داد. دختر در را باز کرد. داشت پیاده می شد که مرد گفت : «من هنوز اسم تو نمی دونم .»
دختر در ماشین را به هم زد. دستش را گذاشت لب شیشه و سر خم کرد. گفت : «فرزانه .» مرد گفت : «منم نویدم .» دختر گفت : «من الان برمی گردم .»
دستش را از لب پنجره برداشت و با عجله رفت توی کوچه باریک و تاریکی که کمی جلوتر بود. مرد دور زد و کنار خیابان نگه داشت . ماشین را خاموش نکرد. شیشة سمت راست را بالا داد و صدای آهنگ را زیاد کرد. هر از گاهی به کوچة تاریک نگاه می کرد و منتظر بود دختر را ببیند که از کوچه بیرون می آید. کمی بعد ماشین را خاموش کرد و صدای آهنگ قطع شد. توی آینه نگاهی به خودش انداخت . به ته ریشش دست کشید و با خودش گفت کاش تنبلی نکرده بود و ریشش را زده بود. عینکش را بالا داد و باز به کوچه نگاه کرد.
به پنجره های خانه های آن طرف خیابان نگاه کرد و متوجه باد شد که داشت شدت می گرفت . چشمش به برگ های زردی افتاد که کنار جدول ها ریخته بود. از ماشین پیاده شد. تکیه داد به در و به صدای باد گوش داد که لای برگ ها می پیچید. چند دقیقه بعد، وقتی هنوز نگاهش به پنجره های خانه های آن طرف خیابان بود، راه افتاد به طرف کوچه . سر کوچه لحظه ای درنگ کرد. بعد وارد کوچه شد. کمی که جلوتر رفت ، چشمش به خیابانی افتاد که کوچه را قطع می کرد. برگشت . احساس کرد توی همین مدت ، هوا سردتر شده . نشست توی ماشینش . باز به کوچه تاریک نگاه کرد. ماشین را روشن کرد. به شماره های نارنجی رنگ ساعت روی داشبرد نگاه کرد. زد توی دنده . با خودش گفت حتمأ هنوز همبرگرفروشی روبه روی پارک باز است .
بگذارید مشکلی که علم با عیسی مسیح دارد را شرح دهم: استاد دانشگاه فلسفه که منکر وجود خداست، قبل از شروع کلاسش از یکی از دانشجوهای جدیدش می خواهد بایستد و بعد از او می پرسد: تو یک مسیحی هستی، درسته پسر؟ دانشجو جواب می دهد : بله استاد هستم. پس تو به خدا اعتقاد داری؟ مسلماً آیا خدا نیکوست؟ بله، مطمئناً او نیکوست. آیا خدا قادر است؟ آیا کاری می تواند انجام دهد؟ بله آیا تو انسان خوبی هستی یا شرور؟ کتاب مقدّس می گوید که شرور. استاد پوزخندی زده و می گوید: « آها، بله، کتاب مقدّس. » لحظه ای فکر می کند و ادامه می دهد: حالا اینجا سؤالی از تو دارم؛ فرض کن شخص مریضی اینجاست و تو می توانی او را درمان کنی. اگر می توانی اینکار را بکنی، آیا به او کمک می کنی؟ آیا تلاشت را می کنی؟ بله استاد، اینکار را می کنم. پس تو انسان خوبی هستی...! ولی من اینرا نمی گویم. چرا اینطور نگوئیم؟ تو اگر بتوانی، به یک بیمار یا معلول کمک خواهی کرد. بیشتر ما اینکار را می کنیم، اگر بتوانیم. امّا خدا نه! دانشجو جواب نمی دهد، پس استاد ادامه می دهد: او اینکار را نمی کند، می کند؟ برادر من یک مسیحی بود و از سرطان مرد، باوجود اینکه او دعا کرد و از مسیح خواست که او را شفا دهد. چقدر این عیسی شما نیکوست؟ ها؟ در این مورد چی داری بگی؟ دانشجو سکوت می ماند. استاد می گوید: نه نمی توانی، می توانی؟ او از لیوان روی میز جرعه ای آب می نوشد تا به دانشجو هم فرصتی داده باشد تا نفسی بکشد. استاد ادامه می دهد: بیا دوباره شروع کنیم مرد جوان؛ آیا خدا نیکوست؟ دانشجو می گوید: بله البته! شیطان چی؟ شیطان نیکوست؟ دانشجو بدون درنگ جواب می دهد: « خیر. » خوب، شیطان از کجا بوده است؟ منشأ آن از کجاست؟ دانشجو پاسخ می دهد: « خوب... از خدا... درسته، خدا شیطان را ساخته، اینطور نیست؟ حالا به من بگو پسر، آیا در این دنیا شرارت است؟ بله استاد شرارت در همه جاست، درسته؟ و خدا همه چیز را خلق کرده، درسته؟ بله پس چه کسی شرارت را خلق کرده؟ » استاد ادامه می دهد: اگر خدا همه چیز را خلق کرده، پس او شرارت را هم خلق کرده. چونکه شریر زنده است؛ و بر طبق این اصل که اعمال هر کس نشان دهندۀ شخصیت اوست، پس نتیجه می گیریم که خدا شرور است. استاد بدون اینکه اجازه دهد دانشجو پاسخ دهد، ادامه می دهد: آیا مریضی هست؟ آیا فساد هست؟ آیا نفرت هست؟ آیا زشتی هست؟ همۀ این چیزهای وحشتناک، آیا در این دنیا وجود ندارند؟ دانشجو پاسخ می دهد: « بله، وجود دارند. پس چه کسی آنها را خلق کرده؟ دانشجوی جوابی نمی دهد، پس استاد سؤالش را تکرار می کند: چه کسی آنها را خلق کرده؟ هنوز جوابی نیست. بعد استاد در جلوی کلاس چند قدم حرکت می کند و انگار که کلاس در سکوت هیپنوتیزم شده است. به دانشجوی دیگری می گوید: « بگو ببینم پسر، آیا تو به عیسی مسیح ایمان داری؟ دانشجو با صدای مطمئنی می گوید: بله استاد، ایمان دارم. مرد پیر از قدم زدن بازمی ایستد و می گوید: « علم می گوید که تو دارای حواس پنجگانه هستی تا دنیای اطرافت را تشخیص داده و مشاهده کنی. آیا تا حالا عیسی را دیده ای؟ نه استاد، تا حالا او را ندیده ام. به ما بگو تا حالا عیسی یت را شنیده ای؟ نه خیر استاد، تا حالا نشنیده ام. آیا براستی تا حالا عیسی یت را احساس کرده ای؟ چشیده ای؟ بوئیده ای؟ آیا تا حالا هیچگونه درک حسّی ای از او داشته ای؟ متأسفم، خیر استاد. و هنوز به او ایمان داری؟ بله. بر طبق اصول تجربی، قابل آزمایش، اثبات شدنی و توافق شده، علم می گوید که خدای شما وجود ندارد. به این چه پاسخی داری بدهی، پسر جان؟ دانشجو پاسخ می دهد: هیچی، من فقط به او ایمان دارم. استاد جواب می دهد: بله، ایمان ـ این همان مشکلی است که علم با خدا دارد. مدرکی ندارید، مگر ایمان. گرما وجود دارد؟ استاد جواب داده: « بله، گرما وجود دارد. آیا چیزی بعنوان سرما هم وجود دارد؟ بله پسر، سرما هم وجود دارد. نه وجود ندارد. استاد با نشان دادن علاقه اش بطرف دانشجو نگاه می کند و کلاس ناگهان غرق در سکوت می شود. دانشجو شروع به توضیح می کند: شما می توانید گرمای زیاد، بیشتر، بالا، بسیار بالا، نامحدود، ناچیز و کم داشته باشید و یا حتی محیطی فاقد گرما داشته باشید. امّا چیزی بنام " سرما" نداریم. ما می توانیم تا 458 درجه فارنهایت زیر صفر، گرما را پایئن ببریم؛ ولی پائین تر از آن نمی توانیم. چیزی بعنوان سرما وجود ندارد، در غیراینصورت ما می توانستیم پائین تر از 458 درجه برسیم. هر شخص و یا شیء زمانی قابل مطالعه است که یا از خود انرژی داشته باشد و یا از خود انرژی ساطع کند؛ و گرما چیزی است که باعث می شود که هر چیزی یا انرژی داشته باشد و یا از خود انرژی ساطع نماید. صفر مطلق (485 ـ فارنهایت ) جائیست که گرما دیگر وجود ندارد. می بینید آقا که سرما کلمه ایست که ما استفاده می کنیم تا عدم حضور گرما را با آن شرح دهیم. ما سرما را نمی توانیم اندازه بگیریم. گرما را در واحدهای گرمایی اندازه می گیریم، چون گرما انرژی است. سرما متضاد گرما نیست آقا، بلکه عدم حضور آن است. در سکوت کلاس خودکاری به زمین می افتد، مانند صدای چکشی به گوش می رسد دانشجو ادامه می دهد: تاریکی چی استاد، آیا چیزی بنام تاریکی وجود دارد؟ استاد بدون مکث جواب می دهد: بله، اگر تاریکی وجود ندارد، پس شب چی می تواند باشد؟
شما دوباره اشتباه می کنید آقا. چیزی مانند تاریکی وجود ندارد؛ آن نیز عدم حضور چیزیست. شما می توانید نور کم، معمولی، زیاد و چشمک زن داشته باشید. اما وقتی بطور ممتد و مطلق نور نداشته باشید، آنگاه چیزی ندارید، مگر چیزی که به آن " تاریکی" گفته می شود. اینطور نیست؟ این معنی است که ما برای تعریف آن کلمه از آن استفاده می کنیم. در حقیقت تاریکی وجود ندارد، در غیر اینصورت شما می توانستید تاریکی را تاریک تر کنید. درسته؟ استاد به او لبخندی می زند و می گوید: این ترم، ترم خوبی خواهد بود. حالا بگو ببینم مرد جوان، چه نتیجه ای از این حرفها می خواهی بگیری؟ بله استاد، منظور من این است که فرضیات فلسفی شما برای شروع بحث دارای نقص هستند و بنابراین نتیجه گیریهای شما هم نادرست خواهند بود. صورت استاد نمی تواند تعجبش را مخفی کند. نقص. می توانی توضیح دهی چگونه؟ دانشجو توضیح می دهد که : شما از فرضیۀ همذاتی استفاده کردید. شما بحث می کنید که زندگی هست، مرگ هم است؛ خدای نیک و خدای بد. شما خدا را مانند یک چیز متناهی می بینید. چیزی که می توانیم آنرا اندازه بگیریم. آقا، علم حتی نمی تواند یک تفکر را شرح دهد. از الکتریسیته و مغناطیس استفاده می کند، بدون اینکه حتی آنها را ببیند و کاملاً بفهمد. اگر مرگ را متضاد حیات درنظر بگیریم، آنگاه این حقیقت را فراموش کرده ایم که مرگ نمی تواند مانند چیزی که قائم به ذات است، وجود داشته باشد. مرگ متضاد حیات نیست، بلکه عدم حضور آن است. حالا استاد بگوئید که آیا به دانشجوهای خود تعلیم می دهید که آنها از میمونها تکامل یافته اند؟ اگر منظورت پروسۀ تکامل است، باید بگویم بله مرد جوان. آیا تا حالا سیر تکامل را با چشمان خود دیده اید، آقا؟ استاد با لبخندی سرش را به نشانۀ نه تکان می دهد و می داند که بحث به کدام جهت می رود و می گوید: یک ترم عالی خواهیم داشت در حقیقت. از آنجا که در حقیقت هیچکس روند تکامل را در عمل ندیده و نمی تواند ثابت کند که حتی روندی است که در حال حرکت است؛ آیا شما عقیدۀ خود را تدریس نمی کنید استاد؟ آیا شما الآن بجای یک عالم یک واعظ نیستید؟ در کلاس بلوایی آغاز می شود. دانشجو ساکت می شود تا که هیاهو بخوابد. در مورد نکته ای که به دانشجوی دیگر گفتید، دوست دارم در این مورد برای شما مثالی بیاورم. دانشجو روبه کلاس کرده و می پرسد: آیا اینجا کسی هست که تا بحال مغز استاد را دیده باشد؟ یکدفعه کلاس غرق در خنده می شود. آیا تا حالا کسی صدای مغز استاد را شنیده؟ آنرا احساس کرده؟ بوئیده و یا لمس کرده؟ به نظر کسی اینکار را نکرده؛ پس با همۀ احترامی که نسبت به شما قائلم، بر طبق اصول تجربی، قابل آزمایش، اثبات شدنی و توافق شده، علم می گوید که شما مغز ندارید. پس اگر علم می گوید که شما مغز ندارید، ما چگونه به تدریس شما اعتماد کنیم، آقا؟ کلاس در سکوت فرو می رود و استاد با صورتی که نمی توان احساسش را درک کرد به دانشجو خیره شده است. ناگهان این سکوت که به نظر مدت زیادی طول کشیده با صحبت استاد پیر شکسته می شود: فکر می کنم که اینها را بایستی با ایمان بپذیریم. حالا قبول کردی که ایمان وجود دارد و در واقع همراه با زندگی ایمان هم وجود دارد. دانشجو ادامه می دهد: حالا استاد، چیزی بنام شرارت وجود دارد؟ استاد حالا کمی مردد پاسخ می دهد: البته که وجود دارد؛ آنرا هرروزه می بینیم. آنرا در کارهای غیر انسانی نسبت به انسانها می توان دید. آن در تمام جرایم و خشونتهای بسیار این دنیا مشاهده می شود. اینها چیزی نیست مگر تبلور شرارت. دانشجو اینطور پاسخ می دهد: شرارت به خودی خود وجود ندارد. شرارت به سادگی عدم حضور خداست؛ مثل سرما و تاریکی. شرارت لغتی است که انسان برای عدم حضور خدا در دنیا بکار می برد. خدا شرارت را خلق نکرده؛ شرارت نتیجۀ نداشتن محبت خدا در قلب انسانها است. مثل سرمایی است که وقتی گرما می رود، می آید و یا تاریکی که وقتی نور نیست، می آید. استاد در روی صندلی خود می نشیند.
پدر همسرم سال ها پیش، قبل از این که ما ازدواج کنیم فوت کرده بود. همسرم آخرین فرزند خانواده است و مدت مدیدی را با مادرش تنها زندگی می کرده و همین مسئله سبب شده است مادر او وابستگی زیادی نسبت به همسرم داشته باشد به طوری که گاه از خودم می پرسم او چه طور توانسته اجازه بدهد که حمید ازدواج کند.
این وابستگی باعث دردسرهای زیادی برای من می شود مادر حمید انتظار دارد او هر روز به خانه اش سر بزند و کارهای عقب افتاده اش را انجام بدهد. در حالی که همسر من، تنها پسر او نیست. برادرهای بزرگ تر حمید زندگی خودشان را دارند و مادرشوهرم هرگز در کارهای آنها دخالت نمی کند. فکرش را بکنید مادر همسرم وقت و بی وقت به خانه ما زنگ می زند و می گوید: به حمید بگو بپره بره برای من میوه بخره یا بپره نون بگیره و کلی خرده فرمایشات دیگر. نمی دانم این شوهر است که من دارم یا پرنده. مادرشوهرم هرگاه که بیکار می شود به نوعی مرا می چزاند. مثلا او می داند که من از خورش آلواسفناج و آلبالوپلو متنفرم، غیرممکن است که یکی از این دو نوع غذا را بپزد و مرا به خانه خود دعوت نکند. خلاصه این که کم کم داشتم از دست اعمال و رفتار این زن به تنگ می آمدم و تصمیم گرفتم مشکلم را با شخص باهوش تری در میان بگذارم. از آنجایی که خواهرم نابغه فامیل است، نخست او را برای مشاوره برگزیدم. زیرا افکاری که به سر خواهر من می زند، به عقل جن و پری هم خطور نمی کند به منزل او رفته و سیر تا پیاز ماجرا را برایش بازگو کردم. خواهرم با دقت به حرف هایم گوش داد و پس از پایان درددل هایم با حالتی موذیانه گفت:
- باید مادرشوهرتو شوهر بدی! فکر کردم اشتباه شنیدم: چی؟ - گفتم باید برای مادرشوهرت شوهر پیدا کنی! - ببین، مادر حمید از بس که تنهاست و بیکار مدام تو زندگی شما سرک می کشه و تورو اذیت می کنه. اگه یه همدم و یه هم زبون داشته باشه سرش گرم می شه و شمارو به حال خودتون می ذاره.
شاید حق با او بود ولی من نمی دانستم دراین قحطی شوهر که دخترهای بیست ساله روی دست پدرو مادرانشان مانده اند، چطور می شود برای یک زن شصت ساله شوهر پیدا کرد؟ این مشکل نه چندان کوچک را با خواهرم مطرح کردم و او باز نبوغ خود را به کار گرفت و پس از اندکی اندیشیدن گفت: باید به آشناها و فامیل بسپاری که هر وقت مرد مسنی رو دیدن که خیال ازدواج داره به تو معرفیش کنن.
کم کم داشتم نگران می شدم مبادا سازمان فرارمغزها خواهرم را برباید. در هر صورت این کار نابخردانه را انجام دادم. از فردای آن روز فوج خواستگاران از طریق تلفن به سمت خانه ما هجوم آوردند و من فهمیدم آن دخترهای بیست ساله ای که بی شوهر مانده اند کافیست کمی صبر کنند تا شصت ساله شوند، آن گاه به راحتی می توانند ازدواج کنند. راست گفته اند که زمان، حللال مشکلات است. از آنجایی که بسیار مسئولیت پذیر و وظیفه شناس هستم با دقت هر چه تمام تر شرایط خواستگاران را پرسیده و یادداشت کردم تا از بین آنان شخص مناسبی را انتخاب کنم. اولویت هایی که در نظر گرفته بودم از این قرار بود:
1- طرف باید از یک خانواده کم جمعیت باشد. 2- دارای شغل خوب و آبرومندی بوده یا از آن شغل بازنشسته شده باشد. 3- خوش تیپ و خوش قد و بالا باشد تا مادرشوهرم او را بپسندد. 4- به اندازه کافی مال و ثروت داشته باشد. 5- خانواده دوست باشد.
اما هیچ یک از خواستگاران همه این شرایط را با هم نداشتند. من هم زیاد آدم ایده آلیستی نیستم. بنابراین مرد شصت و پنج ساله ای را انتخاب کردم که بازنشسته بود، سه فرزند داشت که همگی متاهل بودند. قدش 175 و 85 کیلو وزن داشت و از وضعیت مالی متوسطی برخوردار بود. چون می ترسیدم مادرشوهرم یا فرزندانش به خاطر این کار از دستم ناراحت شوند از آن خواستگار خواستم بگوید معرفشان یکی از همسایه ها بوده که خواسته است ناشناس باقی بماند. سپس شماره تلفن مادر حمید را در اختیار او گذاشتم تا با مادرشوهرم تماس بگیرد و منتظر ماندم ببینم عاقبت این ماجرا به کجا خواهد رسید.
ساعتی بعد آن خواستگار به من زنگ زد و گفت: مادرشوهرت گفته من قصد ازدواج ندارم. هر چه رشته بودم پنبه شد. از آن روز به بعد مادر حمید مدام برای ما کلاس می گذاشت که من با این سن و سال هنوز خواستگاران زیادی دارم و هی پز می داد. من که دیدم کاری از پیش نبرده و فقط باعث شده ام مادرشوهرم بیش از گذشته ازخودراضی و بااعتماد به نفس شود، دلم می خواست بروم و خواهر نابغه ام را از روی کره زمین محو و نابود کنم. پس از این که عقل و خلاقیت با شکست مواجه شد به سراغ تجربه رفتم. یعنی با مادرم حرف زدم و از ایشان راه حلی خواستم. مادر نسخه ای را که معمولا همه افراد باتجربه برای مشکلات خانوادگی می پیچند، پیچید. او به دنیا آوردن یک عدد بچه تپل مپلی را تجویز کرد و گفت: اگه بچه دار بشی، حمید بیشتر احساس مسئولیت می کنه و مادرش هم می فهمه که دیگه نباید وقت و بی وقت مزاحم شما بشه، نمی دانم یک نوزاد نیم وجبی چه معجونی بود که می توانست همه را سر عقل بیاورد. با این حال نصیحت مادرم را گوش دادم و خیلی زود بچه دار شدیم. اما تولد فرزندم نه تنها مشکلات ما را از بین نبرد، بلکه مزید بر علت هم شد. زیرا مادرشوهرم بیش از گذشته به خانه ما رفت و آمد می کرد و حالا حتی در بزرگ کردن بچه نیز دخالت می کرد. او معتقد بود که از یک ماهگی باید به بچه غذا داد. در حالی که تمام پزشکان متفق القول، می گویند نوزاد نباید تا قبل از شش ماهگی چیزی بجز شیرمادر بخورد. اما مگر من حریف این زن می شدم. او دائما در حلق بچه قندآب می ریخت. او اصرار داشت طفلک بیچاره را قنداق پیچ کند و هر چه می گفتم این کارها قدیمی شده است و دیگر کسی بچه را قنداق نمی کند به خرجش نمی رفت.
وقتی دیدم پای مرگ و زندگی فرزندم در میان است یک بار برای همیشه تصمیم گرفتم مقابل او بایستم و با لحنی بسیار جدی و محکم به مادرشوهرم گفتم: لطفا تو کارهای من دخالت نکنید! انگار تاثیر این جمله از شوهر دادن او و بچه دار شدن من بیشتر بود. زیرا از آن پس دخالت ها و اظهار فضل هایش کمتر وکمتر شد.
دو ماشین با هم تصادف بدی می کنند، بطوریکه هردو ماشین بشدت آسیب میبینند .ولی راننده ها بطرز معجزه آسایی جان سالم بدر می برند. وقتی که هر دو از ماشین هایشان که حالا تبدیل به آهن فراضه شده بیرون می آیند ، خانم راننده میگوید: چه جالب شما مرد هستید،ببینید چه بروز ماشین هایمان آمده ! همه چیز داغان شده ولی ما کاملا" سالم هستیم . این باید نشانه ای از طرف خداوند باشد که ما اینچنین با هم ملاقات کنیم و شاید بتوانیم زندگی مشترکی را با صلح و صفا آغاز کنیم ! مرد با هیجان پاسخ داد:بله ، کاملا" با شما موافقم این باید نشانه ای از طرف خدا باشد ! سپس زن ادامه داد و گفت : ببینید یک معجزه دیگر. ماشین من کاملا" داغان شده ولی این شیشه مشروب سالم مانده است .مطمئنا" خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بماند تا ما این تصادف و آشنایی خوش یمن را جشن بگیریم. بعد زن بطری را به مرد داد . مرد سرش را به علامت تصدیق تکان داد و در بطری را باز کرد و نصف شیشه مشروب را نوشید. بعد بطری را به زن بر گرداند .زن بلافاصله بطری را به مرد برگرداند. مرد گفت: مگر شما نمی نوشید؟! زن در جواب گفت: نه . فکر می کنم باید منتظر پلیس باشم .
پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید, پس از مدتی که با کنیزک بود. کنیزک بیمار شد و شاه بسیار غمناک گردید. از سراسر کشور, پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد.
هر کس جانان مرا درمان کند, طلا و مروارید فراوان به او می دهم. پزشکان گفتند: ما جانبازی می کنیم و با همفکری و مشاوره او را حتماً درمان می کنیم. هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است. پزشکان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نکردند. خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشکان هر چه کردند, فایده نداشت. دخترک از شدت بیماری مثل موی, باریک و لاغر شده بود. شاه یکسره گریه می کرد. داروها, جواب معکوس می داد.
شاه از پزشکان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه کرد که از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا کرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تو اسرار درون مرا به روشنی می دانی. ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بوده ای, بارِ دیگر ما اشتباه کردیم. شاه از جان و دل دعا کرد, ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او می گوید: ای شاه مُژده بده که خداوند دعایت را قبول کرد, فردا مرد ناشناسی به دربار می آید. او پزشک دانایی است. درمان هر دردی را می داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه می درخشید. بود و نبود. مانند خیال, و رؤیا بود. آن صورتی که شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهرة این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غیبی را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر می آمد. گویی سالها با هم آشنا بوده اند. و جانشان یکی بوده است.
شاه از شادی, در پوست نمی گنجید. گفت ای مرد: محبوب حقیقی من تو بوده ای نه کنیزک. کنیزک, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصة بیماری او را گفت: حکیم، دخترک را معاینه کرد. و آزمایش های لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهای آن پزشکان بیفایده بوده و حال مریض را بدتر کرده, آنها از حالِ دختر بی خبر بودند و معالجة تن می کردند. حکیم بیماری دخترک را کشف کرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.
عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا می داند. حکیم به شاه گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من می خواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک. حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟
پزشک نبض دختر را گرفته بود و می پرسید و دختر جواب می داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حکیم از محله های شهر سمر قند پرسید. نام کوچة غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان می کنم.
این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک می روید و سبزه و درخت می شود. حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت: چارة درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است. این هدیه ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده اش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمی دانست که شاه می خواهد او را بکشد.
سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیه ها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانه های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد. حکیم گفت: ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوبِ خوب شد. آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف می شد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد:
عشقهایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود
زرگر جوان از دو چشم خون می گریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافة خوشبو خون او را می ریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را می کشند. من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را می ریزند. ای شاه مرا کشتی.
اما بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه می پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. کنیزک از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. پایدار نیست. عشق زنده, پایدار است. عشق به معشوق حقیقی که پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه تر می کند مثل غنچه.
عشق حقیقی را انتخاب کن, که همیشه باقی است. جان ترا تازه می کند. عشق کسی را انتخاب کن که همة پیامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست
در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.
وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم.
جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ...
بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی ...
سالها گذشت و جانسون از اون اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت. اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش می مونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه. همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شه دیگران هم از این موضوع امکان داره تحت تاثیر قرار بگیرند و چه بسا موجب سلب اطمینان و تیرگی رابطه دوستی هم بشود. بطوریکه صداقت و صفای دل شما نباید تحت هیچ شرایطی موجبات آسیب و نگرانی شما را فراهم نماید.